(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
 
جمعه 25 فروردين 1398برچسب:, :: 14:30 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

                                           

 سلام به وبلاگ خود خوش امديد,اميدوارم بهتون خوش بگذره,لطفا نظرات و پيشنهاد هاى خود را بفرستيد تا بررسى کنيم.,اميدوارم لحضات خوبی را در این وب سپری کنید.

                                                                 

                            تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:29 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل چهارم »

با صداي بوق ماشین ها و سرو صداي مردم از خواب بیدار شده بود. مادرش روي صندلی کنار او خوابش برده بود.

سرمی به دستش وصل نبود و احساس می کرد که حالش از روزهاي پیش بهتر است.آرام از جایش بلند شد و چند
قدم در اتاق زد و روي صندلی کنار پنجره نشست. خیلی وقت بود که به غیر از دیوار هاي سرد و تاریک
بیمارستان جاي دیگري را ندیده بود. صداي بچه هایی که با پدر و مادرهایشان این طرف و آن طرف می رفتند ،
انسان را به شوق می آورد. پارك جلوي بیمارستان هم با درختان سرو و کاج هاي بلند انسان را به یاد جنگل هاي
شمال می انداخت و خستگی را از تن به در می کرد. پنجره را باز کرد. هواي فوق العاده خنک و خوبی بود.
چشمایش را بست تا نسیم صبح بهاري به صورت او بخورد و او بتواند آن را با تمام وجود احساس کند. ریحانه
خانم ناگهان از جا پرید و گفت:
 

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 « فصل سوم »

حدود ساعت نه صبح بود که دکتر براي معاینه اش وارد اتاق شد. مادرش کنار تختش خوابش برده بود ولی با باز
شدن در و آمدن دکتر او نیز از خواب بیدار شد. آرش ، آرام آرام داشت چشمانش را باز می کرد. مادرش که این
صحنه را دیده بود، گفت:
الهی قربونت برم آرش جون. مادر به هوش اومدي... حالت خوبه؟
آرش که توان پاسخ دادن نداشت ، سري تکان داد. دکتر جلو آمد و آرش را معاینه کرد و چند سوال کوتاه از آرش
پرسید و از او خواست که آرش به آنها با آره یا نه پاسخ دهد. با خوشرویی دستی به سر آرش کشید و گفت:
خیلی شانس آوردي ضربه ي سنگینی به سرت خورده بود و بعد رو به ریحانه خانم کرد و گفت:
خدا رو شکر مثل اینکه حالش بهتره .
ریحانه خانم در حالی که اشکهایش را پاك می کرد، گفت:
دستت درد نکنه آقا محمود. من آرشمو از شما دارم

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:21 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل دوم »

چند روز گذشته بود. مهدیس و آرش بهتر دیده بودند چند روزي به خاطر بهانه جویی هاي ایرج خان، یکدیگر را
نبینند و دیدارهاي آنها فقط به سلام و علیک هایی که احیانا همدیگر را در باغ می دیدند، خلاصه می شد.
مهدیس از رفتارهاي آرش سر در نمی آرود ، ولی او را هنگامی که در باغ مشغول آب دادن به گل ها بود، تماشا
می کرد. او فکر می کرد شاید آرش به خاطر اینکه آن روز غرورش پیش او شکسته بود، روي دیدن مهدیس را
نداشت. صبح زود از خواب بیدار شده بود. لباس صورتی رنگی پوشیده بود و موهاي روشن و لطیفش را شانه زد و
هنگامی که آرش داشت از باغ خارج می شد، به سرعت به دنبال او دوید و صدا کرد:
آرش
آرش وقتی به سوي مهدیس برگشت، زیبایی شاهزاده ي رویاهایش، مات و مبهوتش کرد . نور خورشید از پشت
به قامت رعنا و متناسب مهدیس می تابید و نسیم خنک بهاري موهایش را به پرواز درآروده بود و در آن صبح

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل اول »
در باغ نشسته بود و در افکارش غرق شده بود. نمی دانست که چطور به اینجا رسیده بود ولی دوست داشت هر
چیزي که به آن رسیده یا نرسیده بود دوست می داشت. از آن موقع که چشم باز کرده بود در عمارت بزرگ یکی
از پولدارترین مردان تهران با پدر و مادرش به عنوان سرایدار زندگی می کرد.پدر و مادرش تمام جوانیشان را در
این خانه سپري کرده بودند و چه چیزها که از این مرد نشنیده بودند ولی براي آسایش تنها فرزندشان مشقت ها
را قبول کرده بودند و حالا بعد از ، از دست دادن پدرش این او بود که می بایست هم وظیفه ي پدر را به دوش می
کشید و هم از مادر مراقبت می کرد. ولی اي کاش که همه چیز به همین چیزها ختم می شد ولی حرف دیگري هم
بود که هیچ وقت جرئت گفتن آن را نداشت. در همین افکار غوطه ور بود که صداهاي خنده هایش به گوشش
رسید. گویی مست شده بود و چیز دیگري را نمی شنید. آن قدر حواسش پرت شده بود که آمدن آن ها را که در
مقابلش ایستاده بودند را حس نمی کرد. ناگهان چشمش به آنها افتاد و خیلی سریع بلند شد و خود را پیدا کرد و
گفت:

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ي امیر بروم. از
گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم هاي گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می
رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند
بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توي بغلش و با بی حوصلگی
گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک
ساعت منو توي آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوري گفتم:

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 16:4 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

 

 

 

 

 

چنگالa

 

 

 

صادق هدايت

 احمد همينكه وارد خانه شد، نگاه مظنوني ب ه دور حياط انداخت، بعد با چوب دستي خودش ب ه در قهوه اي

رنگ اطاق روي آب انبار زد و آهسته گفت:

« !.. ربابه ربابه »

در باز شد و دختر رنگ پريد هاي هراسان بيرون آمد :

« . داداشي تو هستي ؟ بيا بالا »

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاريك كوچك كه تا كمركش ديوار نم كشيده بود داخل شدند . سيد احمد

عصايش را كنار اطاق گذاشت و روي نمد كهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولي ب ر خلاف

معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سيد احمد بعد از آنكه مدتي خيره به چشمهاي اشك آلود او نگاه كرد از روي

بي ميلي پرسيد :

« ؟ ننجون كجاست »

ربابه با صداي ني مگرفته گفت :

« . گور مرگش اون اطاق خوابيده »

« ؟ خوابيده »

آره امروز من آشپزخانه را جارو ميز دم ، چادرم گرفت به كاسة چيني، همانيكه رويش گلهاي سرخ داشت، »

افتاد و شكست اگر بداني ننجون چه بسرم آورد گيسهايم رو گرفت مشت مشت كند هي سرم را بديوار

ميزد ، به ننم فحش ميداد. ميگفت آن ننة گور بگوريت، بابام هم اونجا وايساده بود ميخنديد

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 فصل دوم

صداي مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توي حیاط می آمد که:
هزار بار گفتم این کتري منو دست نزنین، بابا این کتري مال وضوي منه، مگه حریف شدم؟! والله »
وا، خانم، من کتري رو » : مادرم جواب داد «! من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد
یعنی ما اختیار یه کتري رو هم توي » : خانوم جون گفت «. برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا
«. اختیار دارین همه ي این خونه اختیارش با شماست » : مادرم با ناراحتی گفت «!؟ این خونه ندریم
ننه، آدم که پیر می » : خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت
شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتري که جایش عوض می شه
ها، می ترسم دست ناپاك جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی
«... چسبه، اگر نه

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:29 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

داستان سلطان اسکندر ذوالقرنین
میگویند روزی سلطان كورش ذوالقرنین تعداد عالمان ، دانشمندان و منجمان برجسته عصر خویش را به اصطلاح از چهار گوشه حکمروای خویش در تالار بزرگ قصر پادشاهی اش دعوت نموده که بعد از صرف طعام تمام حاضرین را مخاطب قرار داده و گفت که : دوستان عزیز امروز بخاطر یک مطلب بسیار مهم در این تالار بزرگ شما را جمع نمودم ؛ و میخواهم که آنزا با همه تان در میان گذاشته و همچنان از نظریات سالم تان مستفید شده باشم . طوری مثال تقریباً در نصف کره زمین حکمروای داشته و دارم و لیکن افسوس صد افسوس ؟ در جمله حاضرین جلسه جناب حضرت لقمان حکیم صاحب نیز حضور داشته به نمایندگی از جمع حاضرین از جایش بلند شده گفت: ای سلطان عالم ما همه میدانیم که واقعاً قدرت نصف کره زمین در دست شماس بوده و در سر زمین شما به اصطلاح آفتاب هم غروب نمیکند در حالیکه بمقدار بی شماری جواهرات هم داشته و دارید . و لیکن با تاسف عرض نمود که مه معنی افسوس صد افسوس گفتن شما را ندانسته و اگر لطف نموده آنرا بما شرح دهید ممنون میشویم ـ

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:28 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

حکایت دوم سلطان بایزید بسطامی

گویند روزی شخصی بحضور سلطان بایزید صاحب آمده و گفت: که قربانت شوم یا سلطان این تسبیح که در دست داشته و دارم به تعداد یکهزار دانه دارد و خواهش می نمایم تا مرا رهنمائی نماید که روزانه چند مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم؟

جناب مبارک با یزید صاحب گفت: که روزانه به تعداد پنج مرتبه خداوند را یاد کن. آن مرد باز هم سوال نمود که قربانت شوم من میگویم که خداوند بزرگ را روزانه چند هزار مرتبه یاد نمایم شما میگوید که پنج مرتبه؟

جناب بای یزید صاحب گفت اگر بالایت پنج مرتبه اضافی می نماید روزانه سه مراتب خداوند بزرگ را یاد بکن ـ

آن مرد پیش خود گفت: که اصلاً جناب مبارک متوجه گپ من نشده باز هم عرض نمود: شما حرف مرا هسچ متوجه نشده در حالیکه در دستم تسبح یکهزار دانه است که من میخواهم روزانه چندین هزار مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم و شما میگوید که سه مراتب ؟

سلطان بایزید فرمود: اگر روزانه سه مرتبه هم بتو مشکل است پس در آنصورت یک مرتبه در روز خدواند متعال را یاد کن ـ

آن مرد گفت: قربانت شوم ببین که من چه میگویم و شما مرا چگونه رهنمائی مینماید؟

در همین موقع حضرت بسطامی صاحب سخت جلالی شده و گفت: ای مرد ریا کار پس حالا بزبان بای یزید بگو که یا الله ! زمانیکه آنمرد ریا کار بزبان آن مبارک یا الله میگوید بقدرت خداوند متعال دفعتاً جان بحق داده خاکستر گردید و محو گشت ـ

 

حکایت دیگری از سلطان بایزید بسطامی

میگویند روز از روزها حضرت امام جعفر علیه الرحمه در کلبه درویشی و فقیرانه شان مصروف مطالعه نمودن بودند که بعد از یک مدت کتاب خود را بسته نموده و بیکی از شاگردان خود که آنهم جناب سلطان بایزید بسطامی بود دستور داده و گفتند که یا بایزید: تو کتاب دیگر مرا بدستم بده ؟

سلطان بایزید عرض نموده گفت: قربانت شوم کتاب دیگر تان در کجاست؟ جناب امام جعفر صاحب گفت: در طاق دیگر است . بایزید بسطامی گفت در کدام طاق؟

با شنیدن چنین جوابی عصاب آن مبارک خراب شده و گفت: یا بایزید بسطامی از مدت هفت سال بدینطرف می شود که تو در این کلبه فقیرانه من خدمت میکنی و حالا میگوئی که در کدام طاق است ؟

در جواب آن مبارک بایزید بسطامی گفتند که قربانت شوم : شما راست میگوید که از مدت هفت سال بدینطرف من در اینجا بخدمت شما مصروف بوده و هستم و لیکن من در طول همین مدت بجز از طاق ابرو جناب مبارک دیگر طاقی را اصلاً نگاه نکردم. با شنیدن این سخن در حالت امام جعفر صادق تغیری رخ داده و روی به بسطامی کرده و گفتند یا بایزید پیش بیا !ـ

زمانیکه آنجناب پیش آمدند برایش گفت: که دهان خود را باز کن؟

میگویند زمانیکه جناب سلطان بایزید دهان خود را باز نمو در همین موقع جناب امام جعفر صادق علیه رحمه از عمیق دل در دهان آنحضرت کوف نموده که میگویند به امر خداوند بزرگ یک نوری در داخل سینه اش هویدا گردید که بعداً آن مبارک در سراسر بلاک های اسلامی شهرت پیدا نمود.


جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

حکایت سلطان سید احمد کبیر

میگویند: که در حدود چندین سال قبل از امروز دریکی از گوشه های قریه ولایت لوگر شخص نهایت مسلمان و قدرتمندی بنام ملک غلام سخی در یک قلعه بزرگ زندگی مینمود که در بین مردم از شهرت خاصی بر خورد دار بوده و تماماً مردم آن محل وی را دوست داشتنـد ـ

در زندگی خویش صرف یک دختر بنام گلچهره داشته که آنهم در بین دختران قریه و ده از نگاه اخلاق ، زیبائی و رویه نیک همچنان صورت خدا دادش به اصطلاح سر خیل تمام دختران قریه بوده که تمام دختران محل گلچهره را برابر جان دوست میداشتندـ

روزی از روز ها گلچهره به اتفاق دیگر دختران قریه اش چند رس از گوسفندان خویش را گرفته و طور دسته جمعی بمنظور چرانیدن گوسفند ها در سر زمین های پدرش مقابل قلعه خود رفت ـ

تقریباً نزدیک های عصر بود که آنها میخواستند دو باره بطرف خانه های شان بر گردند که در همین اثنا از جمع گوسفندان یکی از رمه جدا شده و بطرف دامنه کوه حرکت نمود گلچهره متوجه شده و جهت آوردن آن دو باره به جمع رمه کوشش کرد اما موفق نمی شد ـ گلچهره بالای یکی از دوستان دختر خود صدا زده گفت: تو گوسفندان را به قلعه ببر و منم بعد از گرفتن این گوسفند به زودی بر میگردم . و خودش به عقب آن گوسفند دو ست داشتنی اش بطرف دامنه کوه بالا رفت ـ

گلچهره به دنبال آن گوسفند بطرف دامنه کوه بالا میرفت و هر قدر کوشش میکرد آنرا گرفته نمی توانست . دفعتاً متوجه شد که گوسفنداش در داخل غار بزرگ کوه رفته و آنهم بمنظور گرفتن اش خدواند بزرگ را یاد نموده داخل غار شد در حالیکه آهسته آهسته پیش میرفت متوجه آواز جانسوزی که داخل غار بگوش میرسید شد ه که میگفت: خداوندا من کی میگذارم تا که همه دیوار های دوزخ تو را چپه نکنم ؟ و بنده گان تو برای زندگی کردن بوده و نی برای دوزخ رفتن همین حالا من رفته تمام دوزخ تانرا ویران میکنم ـ

گلچهر که متوجه این حرف شده کمی ترس در دلش راه یافت و از جانب دیگر میگفت که صاحب این صدا هر کسی که است مسلمان واقعی بوده و بخود جرئت داده آهسته آهسته به تعغیب صدا پیش میرفت که در همان تاریکی غار کوه چشم وی بیک شخص نورانی افتاده که بقدرت خداوند بزرگ نور صورت آن مبارک در همان تاریکی دل کوه بمانند مهتاب شب چهارده میدرخشید که در بین زنجیر ها به اصطلاح چهار دست پای بسته ، و میگوید که خداوندا اگر من از قید زنجیر هایت خلاص شوم تمام دروازه های دوزخ را ویران میکنم که امت حضرت محمد رسول الله برای زندگی کردن در دوزخ آفریده نشده اند .ـ

گلچهره با خود گفت: که خداوندا ! این چه اسرار و معجزه است که میبینم ؟ چند قدم پیش رفته بود به بسیار احترام در مقابل آن مبارک ایستاده شده و گفت: سلام علیکم پدر جان . آن مرد بزرگوار جوا ب داده و گفت: وعلیکم اسلام دختر گلم. تو اینجا چه میکنی و از کجا آمدی؟

گلچهره جواب داد و گفت: که پدر جان نام من گلچهره است و دختر غلام سخی مالک همین قریه می باشم.، و بخاطر بردن گوسفندم اینجا آمدم و پدر جان شما بگوید که آن ظالمان خدا نا ترس کی بوده که بحال شما رحم نکرده و در بین زنجیر ها شما را بسته نموده است و دلیل اش چیست؟ همین حالا من شما را از این بند آزاد میکنم .ـ

آن مرد بزرگوار گفت: گلچهره جان واقعاً یک دختر خوب و مهربان استی و لیکن خلاص کردن من از این بند ها کاری ساده نبوده ، حالا گوسفند خود را از اینجا گرفته و برو که بالیت دیر میشود ـ

تو این موضوع را به پدرت بگو که در آنصورت با چندین نفر از با قلم های آهن بر اینجا آمده و مرا از قید رها سازند تا اینکه من رفته دیوار های دوزخ را از بیخ ویران سازم ـ

گلچهره گفت: که پدر جان، من از شما یک خواهش دارم که بگوید نام شما چیست و چطور شما را بسته اند ؟

آن مرد گفت: دختر گلم ساعت قبل من در همین جا نماز خواندم و در جریان وظیفه نمودن با خداوند بزرگ عرض و نیاز نموده گفتم: خدایا! دنیا را برای عشق و محبت آفریدی و در پهلوی آن دوزخ را بنا نهادی؟ دیدم لحظه بعد برایم الهام شده که ای ناز دانه من در اینجا یک اسرارس بوده که تو آنرا درک کرده نمی توانی . هر بنده من که گناه کند جایش دوزخ بوده و است . باز هم بحضور خداوند عرض نموده و گفتم: که خدوندا بنده های تو بخصوص امت حضرت محمد ص بهشت شما را قبول دارند و هم دوزخ تانرا و نخمی خواهند روانه دوزخ گردند من همین حالا رفته و دوزخ تانرا ویران میکنم . و اگر همه آنرا ویران نکنم من سلطان سید احمد کبیر نباشم . همان بود که پیش از آمدن تو در اینجا به امر خداوند بزرگ زنجیر پیچ شدم ـ

دختر گلم قبلاً گفتی که من تو را کمک میکنم و چون کمک نمودن بمن کار یکنفر نیست و لیکن من شما را دعا میکنم که خداوند بزرگ و مهربان وجود تو را کیمیا و معجزه بسازد و هر کسی را که دعا نمای به امر خداوند سبحان مطابق خئاست دعایت مستجی می شود . حالا دختر گلم بخاطریکه بالای ناوقت نشود گوسفندات گرفته و از اینجا برو و فردا صبح به پدرت بگو که اینجا آمده و مرا از قید خلاص کند

خلاصه اینکه گلچهره بعد از خداحافظی گوسفند خود را گرفته و از آنه غار کوه بیرون شده و بطرف قلعه خود حرکت کرد و زمانیکه در نزدیکی قلعه خویش رسیده عجیب و غریب اسرار خداوندی را مشاهده نمود که قلعه شان اصلاً عوض شده و با خود گفت: خداوندا ! من خوابم یا بیدار چه می بینم این تعمیر ها این، اینها خانه ها و بلاخره تمام چیز در ظرف دو ساعت عوض شده بود ـ و از طرف دیگر احساس گرسنگی میکرد بمنظور خریدن یک دانه نان به نانوائی رفته زمانیکه پول خود را برای شخص نانوا داد نانوا با دیدن سکه پول گلچهره و صدا باند گفت این سکه حالا ارزش ندارد و تو میخواهی آنرا بالایم بچلانی؟

در همین اثنا شخص حاکم در بالای اسپ خویش سوار بود و میخواست بجای برود متوجه شد که شخص نانوا بالایش صدا زده و گفت: جناب حاکم صاحب اینجا بیاید که من سکه های پول ناچل را پیدا نمودم . حاکم اسپ خود خود توقف داده و گفت: که گپ از چی قرار است ؟

نانوا گفت: که ای حاکم عادل در جیب این دختر از همین سکه های پول ناچل زیاد است و شما از نزدش پرسان کنید که آنرا از کجا دزدی کرده است ؟

حاکم شهر که به اصطلاح شخص عاقل و عادلی بوده و میخواست بکدام جای برود با شنیدن چنین موضوعی از بالای اسپ خود پائین شده و متوجه گلچهره شد که بقدرت خداوند بزرگ از سر و رویش نور می تابد .ـ

حاکم پرسید نامت چیست و از کجا هستی و بکجا میخواهی بروی تا باشد ترا کمک کنم ؟

دخترک در پاسخ سوال حاکم گفت: نام من گلچهره و دختر غلام سخی ملک همین قریه می باشم ـ

حاکم گفت: دخترم در این قریه کسی بنام ملک غلام سخی قریه دار نداریم . پس بگو خانه در کجاست ؟

گلچهره گفت: جناب حاکم صاحب همین قلعه مقابل چشم شما قلعه ما می باشد و لیکن نمی دانم که در ظرف کمتر از دو ساعت این دوکانها و سرای ها در پهلوی قلعه ما از کجا شده است ؟ من نمیدانم خواب میبینم یا که بیدارم؟

حاکم گفت: دختر گلم از مدت تقریباً سی سال به اینطرف میشود که من در اینجا حاکم بوده و استم همین قلعه بزرگ را که میگوی از من است این قلعه سالهای سال بدینطرف میشود که حکومتی و یا ولسوالی بوده و است . و لیکن حیف تو دختر جوان و مقبول که اعصابت را از دست داده ای ـ

از شنیدن چنین گفته ای گلچهره بکلی ناراحت شده و با عصبانی شدن زیاد هر دو دست خود را در گوشها برده و با فریاد بلند گفت : که جناب حاکم من چه میشنوم اعصاب من بکلی درست است پس در اینصورت مرا کمک نماید . حاکم شهر بر علاوه ایکه شخص مسلمانی بود در عین حال آدم عاقل و با تجربه هم بود برای گلچهره اطمینان داده و گفت: تو پریشان نباشم دخترم مشکلت را حل می سازم و حالا بخاطریکه بدانی من راست میگویم بیا با من تا همان قلعه را برایت نشان بدم تا بهتر بدانی که در آن فعلا! من سکونت دارم ـ

بهر صورت حاکم شهر از نگاه تجربه چند ساله که داشت بالای چند نفر از قریه داران خود دستور داده که با نواختن دل و سرنی همین لحظه به قریه های دیگر رفته و در ظرف کمتر از یک ساعت به تعداد چندین نفر از مردمان ریش سفید محل بطور عاجلدر حکومتی دعوت نماید . ـ

ساعتی نگذشته بود که تعدادی از بزرگان و ریش سفیدان قریه جات اطراف بدستور حاکم حاضر شدن ـ شخص حاکم بعد از خوش آمد گوی به بزرگان قریه ریشته سخن چنین آغاز نمود : ای ریش سفیدان بزرگوار من که شما را بطور عاجل در اینجا دعوت نمودم صرف و صرف بخاطر یک مشکلی است در حالیکه بشما بهتر معلوم است که هزاران مشکل را مشکل گشاه بوده و هستم و لیکن امروز به یک مشکل عجیب و غریب مواجع شدم ـ

یکی از ریش سفیدان که با شخص حاکم شناخت قبلی داشته بود گفت: حاکم صاحب، حالا بگوید که موضوع از چه قرار بوده تا بتوانیم طور دسته جمعی به حل آن بپردازیم ـ

حاکم گفت:ای برادران همین همشیره که در مقابل چشمان تان قرار دارد میگوید که نام من گلچهره است و دختر غلام سخی قریه دار همین محل می باشم و همچنان همین قلعه بزرگ که حالا حکومتی است میگوید که خانه ماست . از جانب دیگر از مدت تقریباً یک ساعت به اینطرف میشود که من از نگاه سی سال تجربه حکومتی که دارم ای دختر را تحت غور و بررسی قرار دادم با اطمینان کامل گفته میتوان که نامبرده آدمیست بسیار عاقل، دانا ، هوشیار و خوش صحبت ولی من در قسمت مشکل وی راه خود را گم کردم حالا از شما بزرگان در حصه کمک میخواهم ـ و از جانب دیگر در مدت حاکمیت خویش شخصی بنام ملک غلام سخی نمی شناسم ـ

در میان ریش سفیدان قریه شخصی بنام ماما عبدالرحیم قصه گوی یا افسانه گوی بود که اضافه تر از صد سال عمر داشته و تمام مردم ده و قریه موصوف را ماما رحیم جان گفته و احترام می نمودند. وی گفت: جناب حاکم، اگر اجازه باشد تا من از گلچهره یک سوال بکنم؟

حاکم گفت: چرا نی سوال تانرا بفرماید! ماما رحیم گلچهره را مخاطب قرار داده گفت : دخترم از سالهای سال بدینطرف است که نام مقبول گلچهره در ذهن من بوده و همچنان گوشهایم بنام تو آشناست و اگر امکان دارد اندکی از داستان زندگی ات برایم قصه کن تا اینکه یقین من بکلی حاصل شود که شما همان گلچهره استید یا خیر؟

از شنیدن سخنان امیدوار کننده ماما عبدالرحمن ، گلچهره لبخند شادی در لبان موج زد و گفت که : پدر جان حکایت من از اینقرار بوده حالا میخواهم آنرا بشما تعریف نمایم . گلچهره تمام واقعیکه بالایش گذشته یکایک برای ماما عبدالرحمن و حاضرین تعریف نمود . ماما عبدالرحمن با شنیدن داستان وی گفت: دخترم تو چرا تنها همان بره گک را دوست داشتی که بطرف دامنه کوه فرار کرده بود؟

گلچهره گفت: ماما جان در حدود دو ماه قبل از امروز در حالیکه همین بره بین پانزده روزه یا بیست روزه بود که تصادفاً در بین طبیله خانه پدرم یک گرگ درنده بمنظور شکار از طرف کوه داخل شده و به یک حمله شکم مادر همین بره گک را پاره پاره نموده ککه ساعت بعد جان داده و مرد و پس از آن این بره گک با صدای نالش به هر طرف میدوید گاهی پیش یک گوسفند و گاهی نزد گوسفند دیگر میرفت و با صدای جانسوزش مادرش را می طلبید . از اینکه من هم رنج بی مادری را کشیده بودم این حادثه سخت بالایم تاثیر گذاشت با همان عاطفه انسانی که داشتم او را در بغل میگرفتم از همان تاریخ به بعد مثل یک مادر او را نوازش و پرورش میدادم . و بعد اضافه نمود که داستان زندگی مرا شما بزرگان شنیدید . ماما عبدالرحمن با لبخند روی به حاکم کرده گفت : جناب حاکم! این دختر معصوم که در مقابل ما ایستاده است خود گلچهره می باشد که از آن افسانه ساختند که در حدود تقریباً هشتاد سال قبل از زبان مادر محرومم شنیده ام و در بین فامیل ما این افسانه خیلی مشهور و ورد زبانهاست

و من حکایت گلچهره دختر ملک غلام سخی را از زبان پدرم اینطور شنیده ام ـ

در زمانهای قدیم خیلی قدیم در همین قریه ما یک آدم بسیار مسلمان، مهربان و عادل بنام ملک غلام سخی در یک قلعه بزرگ زندگی مینمود که موصوف در زندگی اش یرف یک دختر بنام گلچهره داشته که آنهم در حسن و صورت ، اخلاق و همچنان روحیه نیک در بین قریه سر خیل تمام دخترا بود .ـ

میگویند روزی از روز ها شخص گلچهره با شوق و علاقه خاصی که داشته با جمع دیگر دختران قریه گوسفندان خود را منظور چرانیدن در مقابل قلعه بزرگ خویش که فعلاً همین حکومتی است رفتند. زمانیکه میخواستند دو باره بطرف خانه برگردند که در همین موقع یکی از گوسفندان دوست داشتنی گلچهره خود را از بین رمه جدا نموده و بطرف همین دامنه کوه سیاه رفته و گوسفندان دیگر خود را به یکی از دستان خود تسلیم نموده و خود به عقب گوسفند رفته که تا امروز بر نگشته ـ

ملک غلام سخی با امکانات که داشته بخاطر پیدا نمودن یگانه دختر نازنین اش هر قدر تپ و تلاش نموده موفق نشده. گاهی فکر مینموده دخترش را شاید در بین دامنه های کوه گرگ خورده باشد و گاهی هم بفکر مینومده که گلچهره را شاید بخاطر دشمنی کشته باشند و گاهی بفکر می افتد شاید کسی به او بخاطر زیبائی که داشت بی ناموسی کرده و آنرا کشته باشد و یا دزدیده باشند ـ

خلاصه از نا پدید شدن گلچهره هفته ها ، ماه ها و سالها گذشت که بلاخره به اثر انتظاری زیاد و گریه نمودن صبح تا شام و گذشت سالها پدر گلچهره از دید چشمان باز مانده و آهسته آهسته کور شد .ـ

میگویند در یکی از روز ها ملک غلام سخی تمتم مردمان ده و قریه را در همین قلعه بزرگ دعوت نموده که بعد از صرف نان چاشت حاضرین خطاب قرار داه و گفت: برادران و دوستان ، بشما مردم شریف ده بهتر معلوم بوده که تمام سرمایه زندگی ام در دنیا صرف یگانه دخترم گلچهره بوده و بس ! در حالیکه دیدن وی به قیامت خواهد ماند . دوستان و برادران عزیز بشما بهتر معلوم است که من از پدر در حدود شصت و شش جریب زمین های زراعتی در چهار طرف قلعه ام بین کاریز های آب بالا و :اریز آب پائین داشته و دارم. امروز که روز اول سال نو ما و شما بوده و چند سال پیش در همین روز دخترم گلچهره جان ناپدید شده و و جالبتر از همه اینکه امروز روز تولد یگانه دختر گم شده ام می باشد . به همین منظور من شما ریش سفیدان و بزرگان را در اینجا زحمت داده که همین زمین های شخصی ام را طور مساویانه با اندازه پنج بسوه بخاطر تحفه سال تولد دخترم و هم بخاطر خشنود شدنش تصمیم گرفتم خیرات نمایم ـ

و در قدم دوم برادران: ما و شما میدانیم که مرگ حتمی بوده و به هیچ صورت از آن گریز کرده نمی توانیم یگانه وصیت من بشما مردمان شریف ده و قریه چنین است که: فعلاً مریض هم هستم زمانیکه من فوت می شوم مرا در صحن حویلی مقابل دروازه در آمد اطاق دخترم گلچهره دفن کنید و دیگر اینکه شما از بین خود یک حاکم عادل را در این قریه انتخاب کنید تا اینکه عدالت و برادری در بین تان برقرار باشد و جانب دیگر همین قلعه را برای همان حاکم بخاطر بود و باش خودش و فامیلش و همچنان بمنظور حکومتی بدهید

و دیگر اینکه یگانه دوست دخترم مریم بوده و تمام وسایل خانه دخترم گلجهره را به وی بدهید تا باشد از اینکار دخترم خوشنود گردد ـ

خلاصه اینکه ماما عبدالرحیم افسانه گو اضافه نموده و گفت: حالا برایم روشن شد که این دختر همان گلچهره می باشد ـ

حاکم گفت: ای ماما رحیم همان طوری که میگویی برایم ثابت کن که این همان گلچهره است؟

ماما رحیم گفت : آن خواهر خوانده گلچهره که مریم نام داشته و پیشتر از آن نامبردم و خود گلچهره هم آنرا می شناسد برای تان میگویم که او با من چی نسبتی دارد. در همین اثنا گلچهره با بی طاقتی گفت که ماما عبدالرحیم جان مریم جان حالا کجاست ؟

ماما گفت: دختر گلم من تقریباً به اصطلاح هفت پشت بعد به همان خواهر خوانده نزدیک تو مریم جان میرسم ـ

گلچهره گفت: که چطور؟ مانا در جواب گفت : پس گوش کن دخترم : من پسرش نی ، نواسه اش نی ، کواسه اش نی ، کون کاسه اش نی ، و لخک دروازه اش هم نبوده بلکه بیگانه در بیگانه به آن مریم جان خدا بیامرز میرسم . پس در آنصورت شما فکر نماید که از آن تاریخ بدینطرف چند صد سال گذشته است ؟

ماما رحیم اضافه نموده و گفت: جناب حاکم، همین قلعه بزرگ که حالا حکومتی شما بوده واقعاً خانه پدری بی بی گلچهره بوده و است از جانب دیگر قبری که فعلاً در صحن حویلی حکومتی شما قرار داشته و زیارت گاه عام و خاص مردم همین گذر است قبر پدری گلچهره جان می باشد ـ در حالیکه از فوت ملک غلام سخی و مریم چندین صد سال گذشته و حالا گلچهره هنوز به همان حال است این اسرار خداوندی می باشد ـ

خلاصه اینکه ماما رحیم گفت: دختر گلم از اینکه چشم های زیبات به چشمان جناب مبارک حضرت سلطان سید احمد کبیر افتاده شما هم درجه ولایت را داشته و دارید و حالا بیاید که به اتفق هم در آن غار رفته و آنجناب را از قید و بند زنجیر ها خلاص نمایم . زمانیکه تعداد زیادی از مردمان ده و قریه بشمول حاکم بمنظور خلاص نمودن آنجناب از قید زنجیر ها برآمدن شخص حاکم گفت: که دختر گلم حالا بگو که آن مبارک در کجا و در کدام دامنه غار سیاه کوه قرار دارد تا رفته آنرا از قید خلاص نمایم و زمانیکه گلچهره میخواسته آنها را رهنمائی نماید که بقدرت خداوند فوراً زبان اش گنگ و گوشهایش کر شدـ

خلاصه اینکه تا آخر عمر در همان قلعه پدری خود زندگی نموده و هر شخصی را که دعا می نمود به امر خداوند بزرگ مشکا اش حل میشد . و بی بی گلچهره تا آخر عمر شوهر نکرده و بعد از مرگش وی را در پهلوی خاک پدرش دفن نمودند که فعلاً آنجا زیارت گاه عام و خاص مردمان شهر بوده و است.

یادداشت: این قصه ممکن مربوط باشد به حضرت سید نجات الله قلندر (رح) پسر حضرت سلطان سید احمد کبیر (رح). چون حضرت سلطان سید احمد کبیر در شهر هرات مدفون هستند؛ اما مزار حضرت سید نجات الله قلندر در شهر لوگر قرار دارد. قابل یادآوریست که شادروان استاد سید محمد داؤد الحسینی خطاط شهیر، شاعر ، دانشمند و محقق سدة بیستم افغانستان از احفاد همین بزرگواران نامدار بودند. فقید استاد سید محمد داؤد الحسینی در کابل در جوار زیارت بابای خودی علیه رحمه مدفون می باشند.

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به دنياى خود خوش آمديد(welcome), من آن شمعم که با سوز دل خویش, فروزان میکنم ویرانه ای را, اگر خواهم که خاموشی گزینم, پریشان می کنم کاشانه ای را , سلام دوست عزيزم.خواهش ميکنم در نظر سنجى شرکت کن.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا مارا با عنوان زيبا ترين وبلاگ و آدرس www.ug.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیرنوشته . در صورت وجود لینک ما درسایت شما لینکتان به طورخودکار در سای تمان قرار میگیرد.